خلاصه :
در شهری پادشاه و ملکهای عادل در کنار مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. در همان زمان قطرهای از خورشید روی زمین میچکد و از آن گلی طلاییرنگ میروید. پیرزنی جای آن گل را پیدا میکند و خود را به وسیلهٔ آن جوان میکند. او نمیخواهد که بقیه جای آن گل را پیدا کنند و به خاطر همین این موضوع را به هیچ کسی نمیگوید و ...